- گذر دادن
- راه دادن، اجازۀ عبور دادن،
برای مثال در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند / گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را (حافظ - ۲۶)
معنی گذر دادن - جستجوی لغت در جدول جو
- گذر دادن
- اجازه عبور دادن رخصت ورود دادن راه دادن: در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را. (حافظ)
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گرفتار ساختن کسی را، مخفی گاه متهم یا مقصری را بعمال دولت نشان دادن
اجازه دادن
دستوری دادن: پرگ دادن دستوری دادن رخصت دادن جایز شمردن مرخصی کردن
آزار کردن، کتک زدن
زهر خوراندن به کسی مسموم کردن
بار و میوه دادن
فرمان دادن
آگاهاندن پیام دادن دخشکاندن اطلاع دادن آگهی دادن
مهمانی دادن ضیافت کردن
نوشاندن مادر یا دایه شیر پستان خود را به کودک ارضاع
راه داشتن، عبور کردن
از بین بردن، ضایع کردن
گذشتن و عبور کردن از جایی
چیزی را به رهن به کسی دادن
گوش فرا دادن، گوش کردن، شنیدن
گره در چیزی انداختن، کنایه از پیچیده ساختن، گره بستن
میوه دادن درخت، بر دادن، گل دادن گیاه، در کشاورزی کود دادن به زمین
اجازۀ حضور دادن، اذن ورود دادن
اجازۀ حضور دادن، اذن ورود دادن
مایۀ آبستنی دادن، باردار ساختن، بارور کردن درخت خرما با گرد افشاندن
پیروز گردانیده اظفار مظفر کردن، پیروز کردن
طعام دادن خورانیدن غذا تغذیه
عبور کردن گذشتن: همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن بدریای سند، داخل شدن تیر در موضعی و از آن بیرون رفتن: آری آن تیر از او چو کرد گذر شد گشاده بر او دو چشم دگر. (جامی)، تجاوز کردن رحجان داشتن: هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمانی بترکان هنر. یا گذر کردن بر دست کسی. بدست کسی آمدن و بیرون رفتن چیزی: این شیخ با این همه جاه و قبول و مال بسیار که بر دست او گذر میکند
راه داشتن عبور کردن: گذر داشتم بکویی و نظری بما هرویی
گذر یافتن عبور کردن: بر این شش ره آمد جهان را گذر چنین دان که گفتم ترا ای گذر. (خجسته سرخسی)
فریب دادن، بازی دادن
گره زدن، ایجاد مشکلی کردن در کاری
چیزی را برهن سپردن مقابل گرو گرفتن، ضمانت دادن، قول دادن: گهی خورشید بردی گوی و گه ماه گهی شیرین گرو دادی و گه شاه. (نظامی)
تلقیح لقاح: تابیر گشن دادن خرباس
زور و کمک و مدد دادن
گوزیدن
گوش افکندن، شنیدن، تسمع
مزه دادن ایجاد لذت و خوشی کردن، مزه خوش دادن
رای دادن راهنمایی کردن، وا گذاشتن چشم پوشیدن اظهار نظر کردن عقیده خود را درباره مسئله ای بیان کردن، مهلت دادن واگذاشتن: سلطان بسخن او التفات نکرد و فرمود که من ایشان را نظر ندهم